معرفی وبلاگ
بسم رب الشهداء این وبلاگ مربوط به تقویم شهدای محله حکم آباد تبریز برای علاقمندان به خاطرات شهدا ایجاد شده است.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 19961
تعداد نوشته ها : 261
تعداد نظرات : 5
چاپ این صفحه
Rss
طراح قالب
GraphistThem252



  ایوب در تاریخ 17/خرداد/1351 ه .ش در جمع خانواده اى متدین و پارسا در تبریز زاده شد و با اعتقادات اسلامى پرورید و رشد یافت. هفت ساله بود که پا در دبستان «آزادى» گذاشت و پس از اتمام دوره دبستان وارد مدرسه راهنمائى «شیخ شمس» شد.

    در آن سالهاى خونین رنگ، برادرش على رفته بود. برادرى که ایوب آن همه دوستش داشت. او بعد از شهادت على، براى پر کردن جاى خالى برادر در مسجد «مصعب بن عمیر» فعالیت خویش را آغاز کرد. وى در خانواده اى پا به عرصه حیات گذاشته بود که دفاع از اسلام و آرمانهاى انقلاب را وظیفه خویش مى دانست و در این راه مشتاقانه اسماعیل دیگرى را به مسلخ عشق فرستاده بودند و این بار فرزند دیگر، اسماعیل دیگرشان، ایوب به دنبال راه سرخ برادر براى به دوش کشیدن سلاح او بار سفر بسته بود.

    ایوب در تاریخ 15/اردیبهشت/1366 ه .ش به مدت 45 روز آموزش نظامى اعزام به جبهه را در «پادگان 7 تیر تبریز» گذراند و در تاریخ 5/اردیبهشت/1367 ه .ش با کوله بارى آکنده از ایمان در پى فرمان امام قدس سره مبنى بر اینکه امروز ایران کربلاست حسینیان آماده باشید، براى لبیک گفتن به فرمان رهبر و مراد خویش به جبهه اعزام شد و قدم در گردان امیرالمؤمنین علیه السلام لشکر 31 عاشورا نهاد و در منطقه «ماووت عراق» به نبرد با دشمن بعثى پرداخت.

    او در برابر پاتک دشمن دلاورانه و عاشقانه ایستاد و قدمى به عقب برنداشت تا سرانجام در تاریخ 24/خرداد/1367 ه .ش در ارتفاعات «قوجار» جاویدالاثر گردید.



پسر جان! براى رسیدن به محرابت از تمام کوچه هائى که به رنگین کمان مى رسیدند گذشتم. پاهاى خسته ام یاریم نمى کردند. امّا یاد تو، عشق تو، مرا در تمام کوچه هاى آفتابى گرداند. عزیز بابا! ردّى، نشانى، کجا مى شود پیدایت کرد؟

    از وقتى که تو آرام توى آن قاب عکس، کنار على نشسته اى روزهاى بى قرارى من آغاز شده است. دلم پریشان است، نپرس چرا؟ حسرت دوباره دیدنت وجودم را به آتش کشیده است. دلم براى نسیمى که عطر تو را بیاورد بى تاب است. چشم به راه قاصدکها منتظر آن پیک خوش خبرم. پسر جان ! خاک پاى تو هم مرا بسنده مى کند. مى دانى عزیز بابا! آن روز که بیایى، آن روز که دوباره عطر تو در فضاى مه گرفته این خانه بپیچد من هم مثل تو آرام خواهم گرفت. آنقدر در کوچه هاى انتظار دویده ام که به اندازه تمام عمرم خسته ام. بیا پدر جان ! بیا ایوب بابا ! بیا تا سر بر شانه عکست بگذارم و دوباره دیده را ببندم...

    آه ایوب! یوسف من آمدى؟ خدا را شکر. تاب پریشانیم را نیاوردى ایوب جان؟ از همان کودکى مهربان بودى. شما دو برادر معلّم شدید و من شاگرد. در مکتب شما بسیار درسها خوانده و نکته ها آموخته ام.

    چه مى خواهى ایوب بابا؟ نه، نه، نمى گذارم دستم را ببوسى، دست و پاى تو بوسیدنى است یوسف من. ببین دستهایت از زخم چاک چاک است. بگذار لب بر زخمهایت بگذارم. شاید کمى دردشان آرام گیرد. بلند شوم؟ بروم به کجا؟ باشد باشد. با تو تا آن سر دنیا هم قوّت آمدن دارم. آخر عزیز بابا! تاب و توان پاهاى خسته ام توئى.

    من اینجا را مى شناسم، گلزار شهداست، اینجا براى چه آمده ایم ایوب! یوسف من، چه عطرى بوى هزاران پروانه سوخته بال دارد این مزار، عزیز بابا! همه بوى تو را دارند همه عطر تو را مى دهند کجا آورده اى مرا؟ آه پسرجان! اینها همه شهداى گمنامند. چه عطرى! عزیز بابا! بدت نیاید عطر تو را در میان این همه بوى بهشتى گم کرده ام.

    پسر جان ایوب! کجا رفتى؟ چه شده؟

    آه خدایا! دوباره خواب دیده ام. پس این همه نقشه را تو برایم کشیده اى؟ فهمیدم عزیز پدر، فهمیدم. از امروز هر وقت دلم براى تو تنگ شد سر خاک شهداى گمنام مى روم. جائى که عطر یوسفم میان عطر هزاران یوسف گم مى شود.*** )1( گفته هاى پدر شهید با اندکى بازنویسى و ویرایش ***

 

 

 

    جنگى بى امان آغاز شده بود و اسماعیلیان به مسلخ عشق مى رفتند و این بار نه تیغ ابراهیم که تیغ دشمن در انتظارشان بود. جنگ تن و تانک کم حکایتى نیست. با سپر جان جلوى تیغ دشمن قدافراشتن و پیراهن زخم پوشیدن دلى به وسعت آبى آسمان مى خواهد.

    تو بودى و یاران و کوههائى بلند و سر به فلک کشیده که قله هاى بلندشان تن ابرهاى سفید را نوازش مى داد و رگبار گلوله ها و باران آتش دشمن که از هر سو بى امان زبانه مى کشید. باید مى رفتید، باید خود را به دل خصم مى زدید تا معبرى به خون گشوده مى شد. هنوز هم ارتفاعات «قوجار»*** )2( نام ارتفاعات مشرف به استان سلیمانیه عراق، منطقه عملیاتى بیت المقدس 2 و 3 *** مردانگیتان را فراموش نکرده است. تو اى همه ایثار، به نیت عشق بر هر چه که هست چهار تکبیر زده و پا پیش گذاشته بودى. به نیت عروج مى رفتى به نیت ادامه راه سرخ برادر که خود نگاشتى: «پدر صبور و فداکار! مادر دلسوز و برادران باایمانم! بر خود ببالید و افتخار کنید که فرزندتان در راه دین کشته شد. آرزو مى کنم که خداوند این دومین قربانى شما را پذیرا بوده باشد.»*** )1( فرازى از وصیت نامه شهید ***

    آرى! على رفته بود و راه سرخ او تو را به همراهى مى خواند. آن روز که مردانه جنگیدى و جاودانه شدى، شانزده بهار بیشتر از عمرت نگذشته بود و من هنوز هم بعد از گذر سالها مردانگیت را همیشه مى ستایم. عشق را باید با تو شناخت و بى نام و بى نشان رفتن را از تو آموخت. از آن روز عاشورائى به بعد دیگر دیدگانمان به آفتاب وجودت روشن نشد و من مى اندیشم که ارتفاعات «قوجار» پیکر پاک و صد چاک تو را چون گوهرى ناب در دل خود پنهان داشته است.

    هر بامداد که خورشید در آسمان لانه مى کرد و هر شامگاه که دل از آبى آسمان مى کند آن بلنداى معطر سخنانت را به ترنم مى نشیند: «بر خود ببالید و افتخار کنید که فرزندتان در راه خدا و دین کشته شد، آرزو مى کنم که خداوند این دومین قربانى شما را پذیرا بوده باشد.» من به این باور رسیده ام که تو باز هم نگهبان آن دیارى و هر بامداد و شامگاه در آن ارتفاعات کبودین، خیره به راه در انتظارى که دوباره و باز دوباره بر خصم بتازى و از خاک میهن که بدان عشق مى ورزى عاشقانه دفاع کنى.

 

 

 

    ایوب در تاریخ 17/خرداد/1351 ه .ش در جمع خانواده اى متدین و پارسا در تبریز زاده شد و با اعتقادات اسلامى پرورید و رشد یافت. هفت ساله بود که پا در دبستان «آزادى» گذاشت و پس از اتمام دوره دبستان وارد مدرسه راهنمائى «شیخ شمس» شد.

    در آن سالهاى خونین رنگ، برادرش على رفته بود. برادرى که ایوب آن همه دوستش داشت. او بعد از شهادت على، براى پر کردن جاى خالى برادر در مسجد «مصعب بن عمیر» فعالیت خویش را آغاز کرد. وى در خانواده اى پا به عرصه حیات گذاشته بود که دفاع از اسلام و آرمانهاى انقلاب را وظیفه خویش مى دانست و در این راه مشتاقانه اسماعیل دیگرى را به مسلخ عشق فرستاده بودند و این بار فرزند دیگر، اسماعیل دیگرشان، ایوب به دنبال راه سرخ برادر براى به دوش کشیدن سلاح او بار سفر بسته بود.

    ایوب در تاریخ 15/اردیبهشت/1366 ه .ش به مدت 45 روز آموزش نظامى اعزام به جبهه را در «پادگان 7 تیر تبریز» گذراند و در تاریخ 5/اردیبهشت/1367 ه .ش با کوله بارى آکنده از ایمان در پى فرمان امام قدس سره مبنى بر اینکه امروز ایران کربلاست حسینیان آماده باشید، براى لبیک گفتن به فرمان رهبر و مراد خویش به جبهه اعزام شد و قدم در گردان امیرالمؤمنین علیه السلام لشکر 31 عاشورا نهاد و در منطقه «ماووت عراق» به نبرد با دشمن بعثى پرداخت.

    او در برابر پاتک دشمن دلاورانه و عاشقانه ایستاد و قدمى به عقب برنداشت تا سرانجام در تاریخ 24/خرداد/1367 ه .ش در ارتفاعات «قوجار» جاویدالاثر گردید.

    هنوز هم سخنانش چون چراغى فروزان روشنگر راه بیداردلان است:

    «از مردم انقلابى مى خواهم که همواره در پشت سر رهبر حرکت کنید و تا پیروزى اسلام دست از مبارزه علیه کفر و نفاق برندارید. از پدران و مادران انتظار دارم که بچه هاى خود را طورى تربیت کنند که آینده سازان دنیا باشند فردا این آینده سازان هستند که اسلام را به جهان صادر خواهند کرد.*** )1( فرازى از وصیت نامه شهید ***



دسته ها : زندگی نامه
1402/8/14 22:56
X