قنبر به سال 1335 ه .ش در شهرستان «هشترود» در خانواده اى مذهبى و محبّ اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام زاده شد. او در محیطى آکنده به عشق ولایت رشد و تربیت یافت و از اوان کودکى در محافل مذهبى و مجالس سوگوارى سالار شهیدان پا به پاى پدر حضور یافت. متأسفانه در زندگى روستائى آن دوران، امکانات تربیتى و تحصیلى براى فرزندان سخت کوش روستائى فراهم نبود ولى پدر و مادر قنبر، احکام نورانى اسلام و اصول مذهب سرخ تشیع را به فرزند خود آموختند و از این رهگذر، او از فقر تحصیلى به غناى معنوى و روحى رسید.
وى شش هفت سال بیشتر نداشت که براى کمک به مخارج خانواده، وارد کارهاى سنگین روستائى شد. در سن 10 سالگى همراه خانواده به تبریز مهاجرت کرد و در این شهر به قالیبافى مشغول شد. او تحصیل را توأم با کار تجربه نمود. روزها کار مى کرد و شبها به تحصیل مى پرداخت. بعد از اتمام دوره ابتدائى، به تحصیل علوم حوزوى مشغول گردید و پس از وارد شدن به سلک طلبگى با مسائل سیاسى و ماهیت پَست رژیم ستمشاهى آشنا شد.
وى در سال 1354 ه .ش به خدمت سربازى اعزام گشت و پس از گذراندن دوره آموزشى به ارومیه منتقل گردید. او فردى خودساخته و اهل ورع بود. در محیط پادگان به روشنگرى سربازان و انجام فرائض دینى تأکید مى ورزید.
قنبر به سال 1335 ه .ش در شهرستان «هشترود» در خانواده اى مذهبى و محبّ اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام زاده شد. او در محیطى آکنده به عشق ولایت رشد و تربیت یافت و از اوان کودکى در محافل مذهبى و مجالس سوگوارى سالار شهیدان پا به پاى پدر حضور یافت. متأسفانه در زندگى روستائى آن دوران، امکانات تربیتى و تحصیلى براى فرزندان سخت کوش روستائى فراهم نبود ولى پدر و مادر قنبر، احکام نورانى اسلام و اصول مذهب سرخ تشیع را به فرزند خود آموختند و از این رهگذر، او از فقر تحصیلى به غناى معنوى و روحى رسید.
وى شش هفت سال بیشتر نداشت که براى کمک به مخارج خانواده، وارد کارهاى سنگین روستائى شد. در سن 10 سالگى همراه خانواده به تبریز مهاجرت کرد و در این شهر به قالیبافى مشغول شد. او تحصیل را توأم با کار تجربه نمود. روزها کار مى کرد و شبها به تحصیل مى پرداخت. بعد از اتمام دوره ابتدائى، به تحصیل علوم حوزوى مشغول گردید و پس از وارد شدن به سلک طلبگى با مسائل سیاسى و ماهیت پَست رژیم ستمشاهى آشنا شد.
وى در سال 1354 ه .ش به خدمت سربازى اعزام گشت و پس از گذراندن دوره آموزشى به ارومیه منتقل گردید. او فردى خودساخته و اهل ورع بود. در محیط پادگان به روشنگرى سربازان و انجام فرائض دینى تأکید مى ورزید.
قنبر در فضاى خطرناک پادگان به حفظ بسیارى از سوره هاى قرآن کریم و احادیث شریفه مشغول شد و به آموزش قرآن و احکام دینى به سربازان اهتمام مى ورزید.
وى پس از اتمام دوره سربازى و پس از بازگشت، وارد عرصه سیاسى و مبارزاتى شد و جلسات قرآنى با نام مکتب چهارده معصوم علیهم السلام را پایه گذارى کرد. با اوج گیرى مبارزات ملّت غیور ایران در چهلم شهداى قم، همپاى مردم غیرتمند تبریز در روز 29 بهمن سال 1356 ه .ش او به عنوان چهره اى شاخص در قیام آن روز تاریخى، فعالانه شرکت نمود. وى در اغلب فعالیتهاى مسجد «شعبان» حضور مى یافت و از وجود پربرکت شهید محراب «آیت اللَّه قاضى طباطبائى قدس سره» بهره مند مى شد و در پخش اعلامیه هاى حضرت امام قدس سره عاشقانه تلاش مى کرد. پس از پیروزى انقلاب اسلامى و شکل گیرى سپاه پاسداران، به این ارگان مقدس، ملحق گردید و در واحد عملیات سپاه تبریز به حراست از دستاوردهاى گرانقدر انقلاب مشغول گشت.
دشمن که هر روز در فکر ایجاد توطئه اى جدید علیه انقلاب اسلامى بود غائله کردستان را علم کرد و قنبر براى مبارزه با گروهکها و عناصر ضدانقلاب به «شاهین دژ» عزیمت کرد. او پس از بازگشت از منطقه کردستان، مدتى نیز افتخار محافظت از عالم ربّانى، «حضرت آیت اللَّه سید اسداللَّه مدنى قدس سره» را پیدا نمود و در جوار آن فقیه مجاهد به مشکلات ضعفا و مستمندان رسیدگى مى نمود.
با آغاز تهاجم دشمن بعثى عراق به مرزهاى میهن اسلامى، او بى درنگ و بدون اطلاع و خداحافظى با خانواده، همراه گروه اعزامى از تبریز، روز اوّل مهر سال 1359 ه .ش به جبهه سوسنگرد شتافت و به نبرد بى امان علیه کفار پرداخت و سرانجام در تاریخ 24/آبان/1359 ه .ش در روز عاشورا، در کربلاى «دهلاویه» سر و جان فداى دوست کرد و شهادت را همچون گل خوشبو استشمام نمود و در آغوش کشید و سوار بر مرکب عشق به ضیافت کروبیان رسید.
آخرین بار که دیدمش پشت خاکریز بود و آرپى جى بر شانه مردانه اش جا خوش کرده بود. روز 24/آبان/1359 ه .ش بود و عراق با یک لشکر زرهى تا دندان مسلح بسوى دهلاویه (بستان) هجوم آورده بود. ارتش کفر با تمام قوا و نیرو پیش مى آمد و در این سوى رزمندگان اسلام با اندک نیرو و امکانات امّا مسلح به سلاح ایمان به دفاع از کیان اسلام و تمامیت ارضى کشور مى پرداختند. عاشورائى دیگر از راه رسیده بود. باران رگبار گلوله و ترکش از آسمان مى بارید و فضا بوى خون و باروت مى داد. عطر خوش شهادت، همه را بى تاب کرده بود. بچّه ها غسل شهادت مى کردند و از همدیگر قول شفاعت مى گرفتند. تانکها هر دم به پیشروى خود مى افزودند و به مواضع ما نزدیکتر مى شدند.
نبض زمان به شدت مى زد و دل منطقه مى لرزید. نخلهاى سرافراز فریاد مى زدند: «نکند پاى دشمن به شهر برسد! نکند پاره اى از خاک میهن اسلامى بدست متجاوزان بیافتد!» بچه ها همه مردانه مى ایستادند و مى جنگیدند و جز رضاى خدا سودائى بر سرشان نبود و کوله بار تعلقات دنیوى را از شانه هاى مردانه شان وا نهاده بودند. در این میان «قنبر» بى تابتر از همه، به نبردى عاشقانه مى پرداخت.
چهل گلوله آرپى جى کنار دستش قرار داشت و با شلیک هر گلوله اى گوئى تمامى خشم و نفرت خود را به گلوله مى بست و بسوى متجاوزان نشانه مى رفت و در پس هر شلیکى صداى «اللَّه اکبر» و «یامهدى(عج)» فضاى منطقه را عطرآگین مى کرد.
هر از گاه نگاهى به مهمّات مى انداخت، گویا از تمام شدن گلوله ها نگران بود. خوب نگاهش کردم، حسى در درونم مى گفت: قنبر رفتنى است.
قنبر با هر گلوله اى که شلیک مى کرد خودش را یک پله به شهادت نزدیکتر مى ساخت. او مردانه جنگید و نزدیک به چهل موشک آرپى جى بسوى تانکها و نفرات دشمن شلیک کرد تا جائى که از گوشهایش خون جارى بود. امّا نبرد همچنان ادامه داشت و در آن سوى تر چندین تانک دشمن در لهیب شعله هاى آتش مى سوختند. آرپى جى روى زمین افتاده بود و جعبه مهمات خالى بود و قنبر با پیکرى غرق در خون شعر پرواز مى خواند. )1
( راوى خاطره شهید طاهر بهرامى زاده از
دوستان و همرزمان شهید
قنبر، سوار بر توسن بادپاى عشق تا وادى شهادت تاخت و به رغم تلاشهاى فراوان گروه تفحص، پیکر پاک این شهید عزیز هنوز مفقود است. از این شهید بزرگوار دو فرزند دختر بیادگار مانده است که یکى از دخترانش بعد از شهادت پدر بزرگوارشان به دنیا آمده و هرگز روى پدر را ندیده است. ما امیدواریم که یادگاران آن بزرگمرد با شناختى هر چه بیشتر از پدر، در ادامه راه مصمم تر و پابرجاتر گردند.
او به نیت هجرت و شهادت به جبهه رفته بود که خود نگاشت: «... جامعه اى که بخواهد حکم اللَّه در آن جامعه حکمفرما بشود، امکان ندارد مگر با یک شرط و آن این است که باید شهید بدهد، باید خون بدهد، باید هجرت کند. خوشبختانه مکتب ما، مکتب هجرت است، مکتب مبارزه است بر علیه مستکبران.
حالا که به میل و اشتیاق خود به مرز
جنوب اعزام مى شوم. مى توانم بگویم که تا به حال چنین خوشحال نبوده ام و اگر در این
جهاد توفیق یافتم و لیاقت پیدا کردم و شهید شدم یک وصیت دارم به خانواده ام و آن
وصیت این است حدیثى که پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم فرمود: (جاهَدوا هَوائکم
تمالکو اَنفسکم) یعنى با هواى نفسهایتان مبارزه کنید تا بر آن مالک شوید و این قدر
که این بنده از این حدیث برداشت کرده ام خوشبختى جامعه و افراد در عمل کردن به این
حدیث است.»*** )1( فرازى از وصیت نامه شهید
منبع :کتاب باغ شقایقها