معرفی وبلاگ
بسم رب الشهداء این وبلاگ مربوط به تقویم شهدای محله حکم آباد تبریز برای علاقمندان به خاطرات شهدا ایجاد شده است.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 19901
تعداد نوشته ها : 261
تعداد نظرات : 5
چاپ این صفحه
Rss
طراح قالب
GraphistThem252


درسال ۱۳۴۲ ه .ش شقایقى دیگر از گلستان الهى سر از خاک برآورد تا حدیث جاودانگى و آزادگى شقایقها را زمزمه کند و با خون سرخش شعر هیهات من الذلة را در دیوان هستى بسراید. دفتر زندگى عبداللَّه در خانواده‏اى متعهد و مذهبى در محله ارّه‏گر تبریز گشوده شد و در آنجا بود که فصلهاى نخستین این دفتر و داستان پر حادثه ورق‏خورد.

اودر دامان مادرى پارسا و پدرى دلسوز و زحمتکش رشد کرد و بالید. دوره ابتدائى تحصیل را در دبستان شهید توانا(قطران) گذرانید. و از همان اوان کودکى در مراسم عزادارى حسینى و نمازهاى جماعت در مساجد حکم‏آباد شرکت فعّال داشت و این حضور معنویش باعث شد که وى همزمان با تحصیل، در کلاس‏هاى عقیدتى و فعالیتهاى فرهنگى قبل از انقلاب «مسجد ارشاد» شرکت کند.

بااوجگیرى انقلاب اسلامى در ماههاى پرتپش نهضت امام، عبداللَّه در اکثر راهپیمائى‏ها و تظاهرات مردمى حضورى فعّال داشت و پس از به ثمر نشستن نهضت عاشورائى حضرت امام‏خمینى‏قدس سره، در پایگاههاى بسیج مستقر در مساجد به حراست از دستاوردهاى ارزشمند انقلاب مشغول شد و عمده فعالیتش را معطوف مساجد کرد و بدین منظور «کانون فرهنگى مسجد کوچک ارّه ‏گر» را پایه‏ گذارى نمود و از این طریق با تشکیل گروه هاى سرود و نمایش و کتابخانه، جوانان و نوجوانان را با برنامه‏ هاى مؤثر و ارزشمند فرهنگى جذب مسجد کرد و آنها را در مسیر الهى انقلاب رهنمون شد.

باآغاز جنگ تحمیلى، در اوائل سال ۱۳۶۱ ه .ش پس از گذراندن آموزش کوتاه مدت نظامى در «پادگان خاصبان» روز چهارم مرداد ماه همان سال راهى جبه هاى نبردشد.

عبداللَّهکه عشق به جبهه و جراحت با وجود سبزش عجین گشته بود دیگر ماندن در پشت جبهه را تاب نمى‏ آورد که به همین علّت در دى ماه سال ۱۳۶۴ ه .ش به لشکر ۳۱ عاشورا بازگشت و در عملیات «والفجر ۸» با عنوان معاون گروهان ویژه لشکر عاشورا اوج حماسه و ایثار خود را به نمایش گزارد. 

کلام او جارى در عشق بود وپیامش فریاد لا به غیر خدا و عزمش طوفان بنیان کن ظلم و صدایش پیام محبت وصفا.

اولبیک گویان، رو به سوى کربلا آورده و به سردار بى‏سر عشق اقتدا نموده بود ومى‏رفت تا هر آنچه را که در مزرعه وجودش در پى سالها نیایش و ذکر و سوز دلفراهم آورده بود در «فاو»*** )۱( نام شهر بندرى عراق در ساحل اروندرود و منطقه عملیاتى والفجر ۸ *** درو کند 
و سرانجام روز ۷/اسفند/۱۳۶۴ ه .ش از وادى تحیر و حصار بودنها، از تنگناى زندگانى گذشت و در سرزمین رنگین‏کمانهاچون رود نور براى همیشه جارى گشت و به خیل ره‏یافتگان وصال پیوست

معاون گروهان ویژه لشکر ۳۱ عاشورا و فرمانده پایگاه مقاومت «مسجد سادات»

با ایمان بود و مهربان و صمیمى. وجودش بوى زلالى مى‏داد. بى‏ریا بود و خالص. نه اینکه به تعریف از فرزند خود نشسته باشم، نه. او قبل از این که پسر من باشد، فرزند اسلام بود و انقلاب. هنوز هم خلوت این خانه عطر دعاها و بیقرارى‏هاى او را با خود دارد. هنوز هم تابلوى نگاهم پر از تصویر بى‏تابى او براى عروج است. وقت رفتن که مى‏رسید چنان شادمانه مهیاى سفر مى‏شد که گوئى به دیدار معشوق مى‏رود. گاه از آن همه سراسیمگى که براى رفتن داشت متحیر مى‏شدم: «چیه عبداللَّه؟ از این که اشک و لبخند را یکجا بر صورتم مى‏بینى متعجبى؟ این که تعجب ندارد مهربان پسر! اشکم به خاطر رفتن توست. به خاطر این که از تو دورم. براى این که بى تو احساس غریبى مى‏کنم و لبخندم براى این است که رضاى خدا را در رفتن تو یافته‏ام.»

همیشه دلت مى‏خواست که براى شهادت تو دعا کنم و من در خلوت دلم خون مى‏گریستم و رضاى خدا را مى‏جستم. آن روز را خوب به خاطر دارم، براى عملیاتى دیگر عازم جبهه شده بودى. گاه رفتن لبخندى زیبا بر صورتت نشسته بود. شاید به زندگى لبخند مى‏زدى یا شاید هم مرگ را به سُخره گرفته بودى. گفتى: «مادر! حلالم کن.»

گفتم: «حلالیت چى؟ دست خدا به همراه تو باشد.»

روزها گذشت و من در پنجره انتظار به امید بازگشت تو حدیث صبورى خواندم و صبر پیشه کردم. تو نیامدى امّا نامه ‏ات بوى تو را برایم هدیه آورد. بوى دلگیرى‏ها، بوى بى‏تابى‏ هایت را، که نوشته بودى:

«… بارى مادرم! بار دیگر کشتى من به گِل نشست و آرزوى دیرینه‏ ام نقش بر آب شد. نمى‏ دانم که چه دعائى کردى که من باز هم سلامت مانده آمدم. ولى این را بدانید اگر به آرزویم نرسم برنمى‏ گردم. باز هم روسیاه هستم.»*** )۱( فرازى از نامه شهید چند روز قبل از شهادت ***

منطقه عملیاتى والفجر ۸ / عبداللَّه رهبرى

آن روز به وسعت دلتنگى‏ هاى یک مادر گریستم. دست بالا بردم و از خدا خواستم که تو را به آرزویت برساند. تو مى‏رفتى اى مهربان پسر! اى عزیز مادر! تو رفتى که نرد عشق ببازى و من مانده بودم که با غم دورى تو بسازم و هرگاه که دلم از رفتن تو خون شد به یاد زینب‏ علیها السلام این مظلوم کربلا بگریم و صبر را پیشه خود سازم.

 روز شنبه بود، بدون اینکه بدانم چرا، غم گنگى بر وجودم پنجه مى‏کشید. بى تاب بودم، دلم براى عبداللَّه پریشان بود. وارد اداره شدم. دیدم همکارانم به طور غیر معمول با من برخورد مى‏کنند. ساعتى از صبح گذشته بود که حاج بیاض ناصرى به همراه دو سه نفر از بچه ‏هاى مسجد به اداره آمدند. تعجب کردم. پرسیدم: «چه خبر؟»

حاج بیاض به حرف آمد: «مثل این که عبداللَّه زخمى شده و در اهواز بسترى است. چون خون زیادى از او رفته و خون تو با او یکى است، زود آماده شو برویم اهواز!»

آماده حرکت شدیم. در مسیر به طرف بنیاد شهید پیچیدند. پرسیدم: «چرا این طرف آمدیم؟ این جا که مسیر ما نیست!» من از ابتدا فهمیده بودم که عبداللَّه به آرزوى خود رسیده است امّا چیزى نمى‏ گفتم. رفتیم بنیاد شهید و برادران از ماشین پیاده شدند. در «خانه شهید» درست در جوار پیکر پاک فرزندم قرار گرفتم. تابوت را که گشودند بوى آشنائى‏ها، بوى یاس و گلاب، عطر عبداللَّه در همه جا پیچید. نگاهش کردم: «عبداللَّه! چقدر آسوده خوابیده‏اى؟ چقدر زیبا شده‏اى؟ بلند شو. این طور آرام و ساکت و بى صدا خوابیدن به تو نمى ‏آید، باورم نمى‏ شود تو که وجودت همه جنب‏ وجوش و فعالیت در راه خدا بود چنین آرام خوابیده باشى عبداللَّه! چشمهایت را باز کن تو را صدا مى‏زنم.»

زانو زدم، بوسیدمش، بوئیدمش. حرفهاى ناگفته زیادى داشتم که عبداللَّه تا آن زمان مجال شنیدنش را نیافته بود. گفتم: «پسر جان! دلم پرخون است امّا به رضاى خدا و خشنودى تو راضیم.» گفتم که داغش محمل صبوریم را شکسته. گفتم که بى او پشتم خالى است. گوش دادم. گوئى عبداللَّه زمزمه مى‏کرد یا شاید صداى دلم بود که مى‏نالید: «انّاللَّه و انّا الیه راجعون.»

آن روز در کنار عبداللَّه، در کنار پیکر پاکش نشستم. خوب تماشایش کردم و اشکهایم را با تابوت او قسمت نمودم. بیش از همه نگران مادرش بودم. منتظر شدیم. مادرش را نیز آوردند. او محکم و استوار کنار جنازه فرزندش ایستاد و نگاهش کرد و سه بار گفت: «خدایا! صدهزار مرتبه شکر که فرزندم به آرزویش رسید.» آن روز تازه فهمیدم که چنین مادرى را چونان فرزندى شایسته است.*** )۱( راوى خاطره: پدر شهید، با اندکى بازنویسى و ویرایش ***

 در سال ۱۳۴۲ ه .ش شقایقى دیگر از گلستان الهى سر از خاک برآورد تا حدیث جاودانگى و آزادگى شقایقها را زمزمه کند و با خون سرخش شعر هیهات من الذلة را در دیوان هستى بسراید. دفتر زندگى عبداللَّه در خانواده‏اى متعهد و مذهبى در محله ارّه گر تبریز گشوده شد و در آنجا بود که فصلهاى نخستین این دفتر و داستان پر حادثه ورق‏خورد.

او در دامان مادرى پارسا و پدرى دلسوز و زحمتکش رشد کرد و بالید. دوره ابتدائى تحصیل را در دبستان شهید توانا(قطران) گذرانید. و از همان اوان کودکى در مراسم عزادارى حسینى و نمازهاى جماعت در مساجد حکم‏آباد شرکت فعّال داشت و این حضور معنویش باعث شد که وى همزمان با تحصیل، در کلاس‏هاى عقیدتى و فعالیتهاى فرهنگى قبل از انقلاب «مسجد ارشاد» شرکت کند.

با اوجگیرى انقلاب اسلامى در ماههاى پرتپش نهضت امام، عبداللَّه در اکثر راهپیمائى‏ها و تظاهرات مردمى حضورى فعّال داشت و پس از به ثمر نشستن نهضت عاشورائى حضرت امام‏خمینى‏قدس سره، در پایگاههاى بسیج مستقر در مساجد به حراست از دستاوردهاى ارزشمند انقلاب مشغول شد و عمده فعالیتش را معطوف مساجد کرد و بدین منظور «کانون فرهنگى مسجد کوچک ارّه‏ گر» را پایه ‏گذارى نمود و از این طریق با تشکیل گروههاى سرود و نمایش و کتابخانه، جوانان و نوجوانان را با برنامه‏ هاى مؤثر و ارزشمند فرهنگى جذب مسجد کرد و آنها را در مسیر الهى انقلاب رهنمون شد.

با آغاز جنگ تحمیلى، در اوائل سال ۱۳۶۱ ه .ش پس از گذراندن آموزش کوتاه مدت نظامى در «پادگان خاصبان» روز چهارم مرداد ماه همان سال راهى جبه ‏هاى نبرد شد. او در عملیات‏هاى بزرگ سپاهیان اسلام شرکت کرد و نبوغ و توانمندى ستودنى خود را به منصه ظهور رساند و با وجود کمى سن توجه فرماندهان عالى جنگ را معطوف خود نمود و مدتى در قرارگاه هاى «خاتم‏الانبیاءصلى الله علیه وآله وسلم» و «حمزه سیدالشهداءعلیه السلام» و «قرارگاه کربلا» در خدمت امیر سپهبد شهید على صیاد شیرازى و سردار سرلشکر پاسدار دکتر محسن رضائى به امور اطلاعاتى و عملیاتى پرداخت.

عبداللَّه در طول دفاع مقدّس چندین بار بر اثر اصابت تیر و ترکش مجروح شد امّا با هر مجروحیت مصم م‏تر از پیش در جبه ‏هاى نبرد حضور یافت. هر زخم عشق که بر پیکر پاکش مى‏نشست او را براى حضور دوباره در دیار عاشقان و سرزمین حماسه‏آفرینان بى‏تاب تر مى ‏نمود. وى که سراسر شوق خدمت براى اسلام و انقلاب بود در سال ۱۳۶۳ به منظور جذب جوانان به جبه ‏هاى حق علیه باطل و حراست از دستاوردهاى انقلاب، پایگاه مقاومت «مسجد سادات» را با تلاش ‏هاى شبانه ‏روزى خود و دوستانش بنیان نهاد و توانست با وجود کمبود امکانات و سایر مشکلات به فعالیت‏ هاى کم نظیرى از جمله ایجاد میدان ورزش شهرک امام و برگزارى مسابقات بزرگ فرهنگى ورزشى و راه ‏اندازى کلوپ ورزشى سادات، برپائى نمایشگاه بزرگ دهه فجر سال ۱۳۶۳ ه .ش و تشکیل بسیج دانش ‏آموزى بپردازد و از این ره گذر جوانان و نوجوانان بسیارى را جذب پایگاه نماید که از میان آنان عده ‏اى عازم میادین نبرد با کفار شدند و در جریان عملیات پیروزمندانه «بدر» به فوز عظیم شهادت نائل آمدند.

عبداللَّه که عشق به جبهه و جراحت با وجود سبزش عجین گشته بود دیگر ماندن در پشت جبهه را تاب نمى ‏آورد که به همین علّت در دى ماه سال ۱۳۶۴ ه .ش به لشکر ۳۱ عاشورا بازگشت و در عملیات «والفجر ۸» با عنوان معاون گروهان ویژه لشکر عاشورا اوج حماسه و ایثار خود را به نمایش گزارد. کلام او جارى در عشق بود و پیامش فریاد لا به غیر خدا و عزمش طوفان بنیان کن ظلم و صدایش پیام محبت و صفا.

او لبیک گویان، رو به سوى کربلا آورده و به سردار بى‏سر عشق اقتدا نموده بود و مى‏رفت تا هر آنچه را که در مزرعه وجودش در پى سالها نیایش و ذکر و سوز دل فراهم آورده بود در «فاو»*** )۱( نام شهر بندرى عراق در ساحل اروندرود و منطقه عملیاتى والفجر ۸ *** درو کند و سرانجام روز ۷/اسفند/۱۳۶۴ ه .ش از وادى تحیر و حصار بودنها، از تنگناى زندگانى گذشت و در سرزمین رنگی ن‏کمان ها چون رود نور براى همیشه جارى گشت و به خیل ره‏ یافتگان وصال پیوست و بعد از چهارسال حضور در میادین نبرد به تنها آرزوى حقیقى خود رسید. عبداللَّه در آستانه عملیات والفجر ۸ در بخشى از صحبت هایش در جمع رزمندگان حکم‏ آباد، ساعت ۲۴ روز ۱۷/بهمن/۱۳۶۴ در دزفول مقر لشکر ۳۱ عاشورا چنین مى‏گوید:

«… بهترین درجه ‏اى که انسان مى‏ خواهد آن را براى خود توشه قرار دهد درجه شهادت است و امّا این که من واقعاً متأسف هستم و غصه مى‏خورم براى این مسأله که چهار سال در این جبه ‏ها مانده ‏ام ولى حیف که نمى‏دانم چرا این کالا (جان) قیمت نداشته تا خریدارش خدا باشد. فکر مى‏کنم گناهانم زیاد بوده که باعث ایجاد گره در کارمان شده است. امروز به فکر این باشیم که گلیم خودمان را از آب بیرون بکشیم و چاره‏اى براى گناهان خود بیابیم!

وحدتتان را حفظ کنید. غیبت بزرگترین دشمن براى ما مى‏باشد، محبت را حاکم کنید و اگر اشتباهى کردید از دیگرى معذرت بخواهید و بگوئید که اشتباه کردید خودتان و غرورتان را بشکنید تا به خدا نزدیک تر شوید.»

تو رفته‏اى امّا ما نام مقدس و یاد معطرت را بر برگ هاى زرین خاطرات سبزمان خواهیم نگاشت. ما خاطره شما عاشقان، شما سربداران وادى آشنائى را زنده نگه خواهیم داشت. قسم به نامتان، قسم به سرخى راه رفته‏تان، قسم به خون پاکتان شعر بلند شهادت را عاشقانه خواهیم سرود که بى‏ترانه شهادت زندگى را مفهومى نیست.

او رفت و خون سرخش چون شکوفه‏ هاى سرخ معطر درخت جاودانگى را آراست و اینک وصیت پرمحتوایش را مرورى دوباره مى‏کنیم:

«… سپیده سخنم را به نام آن که از آوردن نامش به زبان پر از گناهم عاجزم آغاز مى‏کنم. به نام آن یار و دوستى که در همه جا و همه زمان با ماست… به نام آن معشوقى که براى یافتنش و رضاى او و براى اداى حق او به کوهها و بیابانهاى گرم و سوزان دور از وطن شتافته‏ایم و در میان آتش و خونیم. آن آتشى که اولین راه رسیدن به اوست.

آرى باید با خون خود آن درخت عشق را آبیارى کرد… عاشقان، در راه دوست و در طریق عشق محبوب، هر بلائى را به جان مى‏خرند و از بلاها هرگز شِکوه نمى‏کنند.

بارى برادران! در این عملیات (والفجر ۸) هم خداوند متعال با امدادهاى غیبى خود بر رزمندگان خیلى عنایت فرمود… ان شاء اللَّه با ادامه عملیات به نتایج بیشتر از این دست خواهیم یافت و من خواهم رفت و درش را خواهم زد. آنقدر مى‏زنم تا باز کند و با عشق به مولایم حسین‏ علیه السلام و شفیع قرار دادن آقا ابا عبداللَّه‏ علیه السلام، ان شاء اللَّه قبول مى‏کند و این هدیه ناقابل را مى‏پذیرد. آن که به حسین عشق دارد باید حسین گونه از دنیا برود.

پدر و مادرم! هیچ وقت ناراحت نباشید من براى اللَّه و براى امام و اسلام جانم را فدا مى‏کنم. شما مرا براى اسلام بزرگ کردید و من هم براى اسلام جهاد مى‏کنم.»



منبع : کتاب باغ شقایق ها

دسته ها : زندگی نامه
1402/9/1 0:28
X