حسین به جبهه رفته بود و من دل نگرانش بودم. در خانه نشسته بودم که در زده شد. سراسیمه به طرف در رفتم، پستچى بود و نامه اى در دست داشت. تلگرافى از حسین بود: «من در دزفولم، نگران من نباشید.»
حال عجیبى پیدا کردم. حسین رفته بود و من در تنهائى به یاد لحظه هائى افتادم که با وجود سن و سال کم، کمک پدرش بود. روزها به سختى مى گذشت و من به امید دیدار دوباره او صبح را به شب مى دوختم. یکروز خبر آوردند: «چشمت روشن، حسین آمده!» دست و پایم را گم کردم. نمى دانستم چه کنم گوئى تمام شادیهاى دنیا را یکجا به من بخشیده بودند...
شب بود و تاریکى، من بودم و او. گفتم: «حسین جان! بیا و دیگر از خیر جبهه رفتن بگذر، از اسیر شدن و سختى دیدنت، مى ترسم.»
خندید و آرام نگاهم کرد و گفت: «مادر! قلب من مطمئن است. اگر حلالم کنى باور کن شهید خواهم شد، اسارتى در کار نیست، مطمئن باش!»
لحاف را روى سرم کشیدم و به پهناى یک دریاى غم، گریستم. آرام صدایم کرد: «مادر...!»
«جان مادر حسین جان! مواظب خودت باش. اگر مى توانى دیگر نرو، سنت کم است، بگذار وقتى بزرگتر شدى...»
چشمان شرجى اش را به صورتم دوخت: «مادر جان! اگر نروم، برادرم یا پدرم باید برود، بگذار من با خیال راحت راهى جبهه شوم.»
نالیدم و گفتم: «پس من چه؟ فکر مرا نمى کنى بى تو من چه کنم؟»
حرفم را برید: «توکل کن به خدا، برادرانم بزرگتر از من هستند، کمکت مى کنند. مادر! برایم عزیزى امّا دین خدا عزیزتر از عزیزان است!»
یاد دوران کودکى اش افتادم، هر بار که از مدرسه به خانه باز مى گشت با عجله وضوئى مى گرفت و مشغول نماز مى شد و هر کس که مى گفت: «اوّل غذایت را بخور بعد نمازت را مى خوانى.» جواب مى داد: «نماز از همه چیز واجب تر است.» به خواندن قرآن بسیار علاقه داشت. معمولاً روزهاى دوشنبه و پنجشنبه را روزه مى گرفت. دعاهاى کمیل و نمازهاى جمعه را فراموش نمى کرد. من دریافتم که هرگز قادر به نگه داشتن او نخواهم بود، هنوز هم که هنوز است صداى گرم او در خانه قلبم مى پیچد که گفت: «دین خدا عزیزتر از عزیزان است.»
* راوى: مادر شهید
*****
در اوّل فروردین ماه سال 1347 در تبریز کودکى پا به عرصه وجود نهاد که پدر و مادرش به عشق امام حسین علیه السلام نامش را حسین گذاردند تا چون سرور شهیدان و رهبر آزادگان، کربلائى باشد و عاشورائى بیاندیشد. شش سال بیشتر نداشت که پاى در مدرسه گذاشت. او از همان اوان کودکى از هوش و حافظه اى سرشار و قوى برخوردار بود. ذهن خلاق او در دوران تحصیل همواره توجه معلمانش را به خود جلب مى نمود. او دوران ابتدائى تحصیل را در دبستان «قطران» به پایان رساند و وارد مدرسه راهنمائى «شیخ شمس» شد. ولى عشق و علاقه وى به حضور در جبهه و مبارزه علیه دشمن بعثى موجب شد که حسین درس و مدرسه را رها کند.
او سیزده ساله بود که بدون اطلاع خانواده عازم پادگان «خاصبان» شد تا دوره آموزش نظامى را سپرى نماید، امّا مادر که نگران و پریشان او بود، برادرش سلمان را در پى او فرستاد و حسین برگشت در حالى که غمى عظیم سینه اش را مى فشرد و اشکى در پهناى صورتش جارى بود. با دیدن مادر، رو به او کرد و پرسید: «آخر چرا مرا برگرداندید؟»
«پسر جان! سنّ و سالَت کم است، تاب خطر ندارى، اسیر مى شوى شکنجه مى بینى.»
امّا دل او در جبهه ها مى تپید و از آن روز به بعد حسین در پایگاه مقاومت مسجد بزرگ حکم آباد مشغول فعالیت شد تا اینکه با سعى و تلاش فراوان در تاریخ 31/خرداد/1363 با شور و شوق زایدالوصفى عازم جبهه گشت.
وى بعد از مدتها جهاد و مبارزه در میادین نبرد حق علیه باطل و یاورى سپاه اسلام سرانجام به تاریخ 27/دى/1365 در عملیات «کربلاى 5» در منطقه «شلمچه» لباس سرخ کربلائیان را بر تن کرد و بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سینه، آرزوى حقیقى خود را به آغوش کشید. آرى او عاشق شهادت بود چنان که خود نوشت: «بارى اى پدر و مادر عزیزم! مبادا در شهادت من گریه کنید چرا که بهتر است بر امام حسین علیه السلام بگریید. بعد از شهادت من، نقل و شیرینى پخش کنید و خوشحال باشید که فرزندتان به آرزوى خود رسیده است. روى قبر من چند شاخه گل میخک بگذارید تا نشانى باشد از شادى من که به لقاى معبود رسیده ام. مادرم! آنگاه که مرا در خاک گذاشتى، دستهایت را بسوى آسمان بگیر و بگو: الهى ! این قربانى من است این على اکبر من است این قربانى را از من قبول بفرما.»
*فرازى از خون نامه شهید
منبع : کتاب باغ شقایقها