معرفی وبلاگ
بسم رب الشهداء این وبلاگ مربوط به تقویم شهدای محله حکم آباد تبریز برای علاقمندان به خاطرات شهدا ایجاد شده است.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 11328
تعداد نوشته ها : 253
تعداد نظرات : 5
چاپ این صفحه
Rss
طراح قالب
GraphistThem252



اکبر (شعبان) در 26/آبان/1346 در خانواده اى مستضعف در شهر تبریز متولّد شد. دوران کودکى اکبر در جمع ساده و صمیمى خانواده گذشت. وى دوران دبستان را با موفقیت پشت سر گذاشت و وارد مدرسه راهنمائى «پاسارگاد» شد و پس از پایان مقطع راهنمائى تحصیل، دوران دبیرستان را همراه با کار و تلاش در نمایشگاه اتومبیل ادامه داد.

در سال 1363 ه .ش به هنگام تأسیس پایگاه مقاومت مسجد «سادات» به عضویت آن پایگاه درآمد.




اوج جنگ بود و روح اکبر بى تاب و بى قرار رفتن. دلش مى خواست عاشوراى کربلاى ایران را اکبرى دیگر باشد. آن روز به خاطر جبهه، کلاس و درس را رها کرد و به خانه آمد. ظهر بود. کوره آفتاب مى سوخت و نور زرد و طلائى رخوت انگیزى همه چیز را زیر سایه خود داشت. گنجشکها آرام و رها کنار باغچه مى پریدند. مادر در اتاق بود و اکبر روى پلّه ها نشسته بود. نمى دانست چه بگوید یا از کجا بگوید. از اینکه مدتهاست عشق حضور در جبهه هاى حق علیه باطل بى تابش کرده بود و...

صداى مادر توى خانه پیچید: «اکبر جان! کجائى؟ چرا مدرسه نرفتى، چه زود برگشتى؟ نکند ناخوش باشى؟» باز هیچى نشده، ترس و اضطراب به جان مادر افتاده بود.

اکبر گفت: «نه اتفاق بدى نیافتاده ناخوش نیستم مادر جان! فقط...»

«فقط چى؟ زود باش بگو، فقط چى؟»

«مادر جان! اگر کمى آرام باشى مى گویم، راستش مى خواهم بروم جبهه!»

درسش را بهانه کردم و گفتم: «آخر اکبر جان! عزیز مادر درس را چه مى کنى؟»

«مادر من! گل من، کشور در خطر است، تو از درس من حرف مى زنى؟!»

با این یک جمله، اکبر کار خودش را کرد.

«مادر جان! مى دانم دوستم دارى، مى دانم به زحمت بزرگم کرده اى همه را مى دانم. مى بینى که جبهه ها به وجود ما جوانان نیاز دارد. حلالم کن، دعایم کن مادر من عزیزمن...»

و مادر دوباره به آرامى نالید شاید جز خودش کسى صدایش را نشنید: «اکبر جان...!»

اکبر رفته بود و مادر مانده بود و صداى گرم و مهربان فرزند که در عمق جانش مى پیچید: «مادر من! مى بینى که کشور در خطر است و جبهه ها به وجود ما جوانان نیازدارند.»

سلام بر تو اى شلمچه! سلام بر تو اى سرزمین عشق و خون! اکنون پس از مدّتها فراق به بهانه نوشتن از آلاله هاى به خون تپیده سعادت یافتم تا بار دیگر از راز سرخ تو حکایتها بگویم.

شلمچه! آمده ام تا از آب آغشته به خون شهیدانت، وضو سازم و بر خاک مطهرت نماز گزارم. دلم مى خواهد سر بر خاک گرمت نهم و به آواز ملکوتى آنان که در گوشه و کنار خاکت روى خاکریزها، کنار سنگرها مردانه ایستادند گوش جان سپارم.

 *** 

اکبر (شعبان) در 26/آبان/1346 در خانواده اى مستضعف در شهر تهران متولّد شد. دوران کودکى اکبر در جمع ساده و صمیمى خانواده گذشت. وى دوران دبستان را با موفقیت پشت سر گذاشت و وارد مدرسه راهنمائى «پاسارگاد» شد و پس از پایان مقطع راهنمائى تحصیل، دوران دبیرستان را همراه با کار و تلاش در نمایشگاه اتومبیل ادامه داد.

در سال 1363 ه .ش به هنگام تأسیس پایگاه مقاومت مسجد «سادات» به عضویت آن پایگاه درآمد. وى در سال 1365 ه .ش که اوج جنگ بود و امام خمینى قدس سره جنگ را مسئله اصلى زمان قلمداد مى فرمودند، تحصیلات خود را رها نمود و در تاریخ 31/شهریور/1365 به پادگان «سیدالشهداءعلیه السلام»(خاصبان) اعزام گردید. اکبر پس از گذراندن دوره آموزش نظامى به لشکر سرافزار 31 عاشورا منتقل و در عملیات «کربلاى 4» حضورى عاشقانه یافت و در عملیات «کربلاى 5» به عنوان تیربارچى تا آخرین نفس در مقابل دشمنان ایستاد و مردانه جنگید. اکبر زندگى در میدان خطر و همراه شدن با عشق را در کربلاى ایران آزموده بود.

روز 28/دى/1365 از راه رسیده بود و تو بر بام عشق یعنى «شلمچه» ثانیه هاى وصل را به شمارش ایستاده بودى. دیگر تاب صبوریت نمانده بود. یک، دو، سه،... ترکش فضاى انتظار را شکافت با سرعتى چون بیقرارى و بى تابى تو، از مرزهاى ماندن گذشت. بر پا و سرت بوسه نشاند و به دیار جاودانگیت کشاند.

دسته ها : زندگی نامه
1402/9/1 0:30
X