معرفی وبلاگ
بسم رب الشهداء این وبلاگ مربوط به تقویم شهدای محله حکم آباد تبریز برای علاقمندان به خاطرات شهدا ایجاد شده است.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 19897
تعداد نوشته ها : 261
تعداد نظرات : 5
چاپ این صفحه
Rss
طراح قالب
GraphistThem252




🔻دانشجویان ،مظهر شهامت و سرعت عمل ملت ایران هستند.
امام خامنه ای (مدظله العالی)


💠 معلّم قرآن و دانشجوى شهید محمّدباقر رنجبر آذرفام‏
روز سیزدهم فروردین ماه سال 1334 ه .ش حکم آباد تبریز با قدوم شقایقى از گلستان الهى آراسته گشت، شقایقى عاشق که بعدها با بذل جان در راه معشوق و آزادى میهن با خون پاکش آبروئى دوباره به خاک بخشید. محلّه دردآشناى حکم آباد آشناى گامها و عطر بهشتى خون اوست.
محمّدباقر با لفظ جلاله اللَّه لب به سخن گشود و شش سال بیشتر نداشت که با نماز انس گرفت و در سایه توجّهات والدین مؤمن و متعهدش در عین فراگیرى علم و دانش لحظه اى از آموزش مسائل دینى غفلت نورزید.
🔶 او سرسختانه با رژیم در حال جدال و مبارزه بود و عاقبت در روز 28 بهمن ماه در جمع دوستان در مسجد ارشاد لب به سخن گشود و آخرین توصیه ها را در رابطه با تظاهرات و قیام 29 بهمن تبریز به همراهانش نمود و گفت: «... مرگ در بستر ذلّت است، مرد باید در میدان هاى نبرد بمیرد، ما در این راه سرنوشتى غیر از این نداریم، که یا به شهادت برسیم، یا زندانى و مجروح شویم که باید براى هر سه آنها خودمان را آماده کنیم...»

🔸 محمّدباقر که وجود آسمانى اش مهیاى سفرى سرخ بود، در قیام روز 29 بهمن سال 1356 پس از ساعتها درگیرى با عمال رژیم، مجروح شد و یازده روز بعد در بیماستان حضرت امام خمینى قدس سره (پهلوى سابق) توسط مأمورین ساواک به شهادت رسید.


نخستین شهید منطقه حکم ‏آباد تبریز

کوچه غرق در سکوت است. آن‏سوتر صداى مرد دست فروشى با صداى چرخ هاى گارى کهنه در هم مى ‏آمیزد، آهنگ زندگى و تکرار مکرر آن سکوت التیام ‏بخش کوچه را در هم مى‏ شکند. نمى ‏دانم امروز دلم در پى چیست. خط نگاهم را تا انتهاى کوچه امتداد مى‏ دهم، پسرکى با توپ کوچک پلاستیکى‏ اش از زیر پنجره مى‏ گذرد. باد دست نوازش بر صورتم مى‏ کشد و بعد بى‏ صدا و آرام در لابلاى شاخه‏ هاى درخت جلوى خانه پا سست مى‏ کند و من با ناشکیبائى بدنبال کودک گریزپاى خاطراتم.
به کوچه مى‏ نگرم امّا این بار عمیق تر، کوچه، خانه‏ هاى کوچک محلّه، رهگذران زحمتکش و آشنا، چقدر گرم و صمیمى‏ اند. ساعتهاست که کاغذ و قلم به دست محو کوچه شده ‏ام. مى‏پرسى چرا؟ راستش بدنبال ردّ خاطرات پروانگان اقلیم شقایقم و دنبال یاد سبز محمّدباقر. میان مردم محله مى‏ گردم، میان همین مردم ساده و صمیمى.

دلم پر زده براى دیدن مسجد ارشاد. باید رد خاطرات محمّدباقر را بگیرم و برسم به مسجد ارشاد و گوش دلم را به حلقه مسجد بیاویزم و صدایش را بشنوم، صداى بهشتى تلاوت قرآنش را در میان شاگردانى که با هدایت او راه را در خط خدا یافته‏ اند.
یاد محمّدباقر، عشق دیدن دوباره مسجد کوچک محله که با همّت او و یارانش یکى از مراکز فعال تشکیل جلسات دینى و سیاسى شهر گردیده بود مرا به کوچه مى‏ کشاند. کوچه‏ هاى محله عطر غریبى مى‏ دهد و زخم کهنه دلم سر باز مى‏ کند. دیده به اطراف مى‏ چرخانم و از خود مى‏ پرسم کجایند؟ چرا دیگر صدایشان را نمى‏ شنویم، آن لبخندهاى بهشتى را در قاب چهره‏ هاى آسمانى و آن دست هاى سبز را در پیچ و خم کدامین کوچه جا گذاشته‏ ایم؟! روى دیوارها گوشه‏ هائى از اعلامیه شهداء به جا مانده و گاه کوچه‏ هاى تنگ و باریک محله به نام همان شهید مزیّن شده است. از خودم مى‏ پرسم یعنى همین کافى است؟! یعنى باید از شهدا به نامى بر سر کوچه‏ ها بسنده کرد؟
با هر گام که برمى دارم انگار پاهایم بیشتر و بیشتر به زمین مى چسبد، دلم مى خواهد به پیلگى پروانه ها بیندیشم. دلم مى خواهد اندکى در «باغ شقایق ها» یاد شقایق هاى خنجرخورده را مرورى دوباره کنم. دلم پر از دعاى گریه است، وه که چه زود مستجاب مى شود این دعا در قنوت اشک.
از سال 1352 مى شناختمش، سخاوت باران و عطر بهاران با او بود. وقتى دقایقى با او همکلام مى شدى ناخودآگاه مهرش بر دلت مى نشست. دوست داشتى بگوید از همه چیز از همه جا و تو سراپا گوش باشى. شاید به این خاطر که جوهره تمام کلامش را از کلام خدا و احادیث مى گرفت. همیشه و همه جا چون دریا خروشان بود و دمى آرام و قرار نداشت. اصلاً مثل خودِ زندگى بود همیشه جارى، همیشه تازه. در آن سالها من هنرستان مى رفتم و او در دبیرستان «لقمان» مشغول تحصیل بود تا اینکه در دانشگاه، روابط دوستى ما بر اساس فعالیتهاى مکتبى و سیاسى مشترک انسجام بیشترى پیدا کرد. محمّدباقر براى من و دیگر دوستان الگوى خودسازى بود. مى شد از او درس زندگى گرفت و بزرگتر از زندگى درس عشق، درس فدا شدن، درس از خود گذشتن در راه آرمان و هدفى الهى.
عاشق امام قدس سره بود. این را همه دریافته بودیم. در جمعى ساده و صمیمى خود نوارهاى امام قدس سره و آیت اللَّه غفارى قدس سره و آیت اللَّه سعیدى قدس سره را تکثیر مى کردیم. اعلامیه پخش مى نمودیم و جلسات مختلف راه مى انداختیم. یک روز خبر شهادت حاج آقا مصطفى خمینى قدس سره از کرمان به دستمان رسید با دلى مالامال از غصه خودم را به در خانه محمّدباقر رساندم، شاید براى تقسیم این مصیبت بزرگ رفته بودم، براى آرام گرفتن در کنار او که آرامش آب و آینه در وجودش جارى بود.
وقتى خبر شهادت فرزند امام را به او دادم گریست و گفت: «همیشه ظالمان براى بقاى خود دست به ظلم و جنایت مى زنند ما باید از خونهاى به ناحق ریخته درس بگیریم...» و من آن روز از همین کلام ساده او درسها آموختم.
زمان هر چه مى گذشت، شور و تحرک بچّه ها براى فعالیت بر ضد رژیم ستمشاهى بیشتر مى شد. در دانشگاه با پیشنهاد محمّدباقر هیچکدام بیشتر از یک وعده غذا نمى خوردیم و پول یک هفته غذا را جزوه مى خریدیم و اعلامیه تکثیر مى کردیم... و براى استفاده بیشتر و بهتر از مطالب محمّدباقر در کلاسهائى که به همّت او در «مسجد ارشاد حکم آباد» تشکیل مى شد شرکت مى جستیم.

* راوى خاطره: غلامرضا ابهرى، از دانشجویان همدوره شهید



مجذوب خلق و خوى الهى‏اش بودم. نه من بلکه همه چون پروانه دور شمع وجودش مى‏چرخیدند. اکثر بچّه‏ها براى رسیدن ساعات درس او بى‏تابى مى‏کردند و من هم از آن جمع جدا نبودم. قرآن را چنان زیبا تلاوت مى‏کرد که گوئى پرندگان بهشتى به نغمه‏سرائى ایستاده‏اند.
در آخرین جمعه یعنى روز ۲۸ بهمن سال ۱۳۵۶ ه .ش در مسجد ارشاد در محضر او بودیم. آن روز آیه‏هاى آخر سوره «عبس» را فرمود که بخوانم. من خواندم و آیه‏ها را معنى کردم و او تشویقم نمود. برنامه آموزش در مسجد ارشاد پایان یافت و از آنجا رهسپار مسجد حاج‏محمّدعلى (مصعب‏بن‏عمیر) شدیم و مثل همیشه در کنار محمّدباقر در نماز جماعت شرکت کردیم. آن شب احساس کردم او جور دیگرى شده است. هیچوقت او را آن همه بى‏تاب ندیده بودم. نماز به پایان رسیده بود و نگاه او به نگاه آسمان گره خورده بود. نمى‏دانم چرا، امّا آندم با خود اندیشیدم: «اگر او بخواهد وجود صافش تکّه‏اى از آسمان مى‏شود آبى‏آبى، صاف و بى‏انتها.»
با صداى بهشتى محمّدباقر رشته افکارم از هم گسست: «به پرپر شدن شقایق‏ها زمان کمى مانده است. اگر فردا غروب از راه مى‏رسید، راحت مى‏شدم!»
دلم گرفت، نگاهم را به آسمان دوختم، تا محمّدباقر اشکهایم را نبیند. آسمان صافِ‏صاف بود و دیدگان من ابرى.

*راوى خاطره: حجةالاسلام والمسلمین حاج شیخ کریم شایق نیک‏نفس، از دوستان نزدیک شهید

کوچه و خیابان بوى دود و باروت مى داد و از هر گوشه شهر شعله هاى آتش تا آسمان زبانه مى کشید. دود تایرهاى سوخته همه جا پیچیده بود. مردم در وَلوله و جوش و خروش دیگرى به سر مى بردند. گاه بگاه به سرعت مجروحى را از کوچه پس کوچه ها به سوى بیمارستان مى بردند. عشق به حکومت الهى همه را دور هم جمع کرده بود. جوان، نوجوان، پیر، زن و مرد همه بودند. نگاهم به دنبال محمّدباقر به هر سو مى چرخید و در صفهاى نخستین زد و خورد به دنبال او مى گشتم...

بانک صادرات محله مى سوخت و در کنار آن، جوانى وسائل مغازه کوچک یک فروشنده بى بضاعت را از شعله هاى آتش دور مى کرد. خوب نگاهش کردم آن جوان با وقار کسى جز محمّدباقر نبود.

عوامل رژیم ستمشاهى در بلوار حکم آباد مستقر شده بودند. در این حال یکى از مأمورین که بر روى زمین نشسته بود، آماده تیراندازى شد. فریاد زدم: «محمّدباقر، بیا اینطرف، بیا اینطرف!» و بعد داخل کوچه دویدم صداى شلیک گلوله بگوشم رسید، وقتى برگشتم دیدم محمّدباقر زخمى گوشه اى افتاده است. تیر به شکم او اصابت کرده بود. رفتیم تا بلندش کنیم امّا مأمورین باز هم بطرف ما تیراندازى کردند. بعد از چند دقیقه که مزدوران رژیم ستمشاهى از محل دور شدند، محمّدباقر را بلند کردیم و از کوچه پس کوچه ها به بیمارستان راه آهن رساندیم.

* راوى خاطره: صمد شایق نیک نفس 


با دوچرخه از دبیرستان فردوسى زدم بیرون و به طرف خیابان بهار آمدم. توى خیابان ها ارتشى ها براى سرکوب تظاهرات کنندگان جمع شده بودند. صداى تیراندازى از هر گوشه شهر به گوش مى رسید، راهم را عوض کردم و از کوچه پس کوچه هاى محلّه خودم را به میدان «حاج حیدر» رساندم. با دیدن محمّدباقر تنم لرزید، برادرم صمد و دو نفر دیگر او را با خود مى بردند و محمّدباقر با صداى بلند فریاد مى زد: «سلام بر خمینى، لااله الااللَّه، یا حسین شهید.» با تاکسى برادرم از راه کوچه پس کوچه ها و باغهاى محلّه او را به بیمارستان راه آهن بردند. ده روز در آن بیمارستان بسترى بود و روز یازدهم بدستور ساواک به بیمارستان حضرت امام خمینى قدس سره (پهلوى سابق) منتقل کردند.

ساواکى ها در محیط بیمارستان در جستجوى زخمى ها بودند و با دیدن پاهاى بى ناخن محمّدباقر به گمان اینکه او نیز سابقه دار سیاسى است و ناخنهاى او را کشیده اند (پاهاى محمّدباقر در کودکى سوخته بود) به این خاطر از انجام عمل جرّاحى و معالجه وى ممانعت کردند و با تزریق آمپول زهرآگین، محمّدباقر را به شهادت رسانیدند. او که گویا شهادت خود را احساس کرده بود در واپسین لحظات عمر پرثمرش مى گفت: «تخت تابوت شود جلاد، وقت خزان نزدیک است.»

خزان عمر حکومت دژخیم فرا رسیده بود. امّا محمّدباقر جان! تو با شهادت، تو با بذل جان در راه یگانه خالقى که عاشقانه پرستشش مى کردى به طراوت و عطر بهاران پیوستى.

مسجد محلّه هنوز هم از عطر وجود تو غرق مستى است. بعد از گذر سالها وقتى شاگردان تو در محفلى قرآنى جمع مى شوند، محفلشان را با خاطرات سبز تو زینت مى دهند. کوچه پس کوچه هاى محلّه هنوز هم آشناى گامهاى توست و یارانت کودکانشان را با خاطرات شما حق جویان مى پرورند. آسوده بخواب اى آشناى آب و آئینه، اى همیشه جارى، نام آشنایت یاد سبز و راه سرخت همواره در خاطر دلهایمان جاودانه خواهد ماند.
* راوى خاطره: حجةالاسلام حاج شیخ کریم شایق نیک نفس


21 سال از آن روزها گذشته، امّا در گذر این ایام چهره مهربان و محجوب محمّدباقر هرگز فراموشم نشده است. در بیمارستان با او آشنا شدم (بیمارستان راه آهن تبریز) بیمارستان کوچکى بود با امکاناتى محدود. در اثناى بسترى شدن محمّدباقر یک روحانى هم در همان بیمارستان بسترى بود که هر شب ساعتى را با او به بحث و گفتگو مى گذراندیم. روزى همان روحانى به من گفت: «دکتر! با مجروحى که در این بیمارستان بسترى است، آشنا هستى؟ آدم عجیبى است!، سر نترسى دارد، بحثهاى فلسفى زیبائى مى کند و با کلام خدا مأنوس است...»

در آن جو خفقان و آمد و شد ساواکى ها و حساسیت ویژه شان نسبت به محمّدباقر، حس کنجکاوى یا شاید احساس دیگرى مرا به طرف او کشاند. هر چه بیشتر با او همکلام مى شدم بیشتر باورش مى کردم. ایمان داشتم که جز رضاى خدا هیچ نمى خواهد و جز به قصد شهادت وارد میدان پیکار نگردیده است. هر چه مى گذشت فشار ساواکى ها بیشتر مى شد و بازجوئى ها طولانى تر...

کمر زمستان شکسته بود و سرما آخرین زور خودش را مى زد. راهى بیمارستان بودم خیالهاى رنگارنگ ذهنم را به خود مشغول کرده بود و در این میان شاید بیش از همه به قدرت و همّت انسان هائى مى اندیشیدم که به خاطر آرمان و هدفى الهى از همه چیز حتى از جان خود براحتى چشم مى پوشند. نمونه بارزشان محمّدباقر بود. وارد بیمارستان نشده همان روحانى به سراغم آمد و گفت: «دکتر! حال محمّدباقر خوب نیست، چیزهاى عجیبى مى گوید...»

سراسیمه به دیدارش شتافتم دیدم جملاتى چند را با خود زمزمه مى کند: «امشب چه شب پرعظمتى است!» گویا در عالم خلسه بود یا شاید در عالمى که درکش برایم مشکل مى نمود.

با تعجب پرسیدم: «محمّدباقر چه شده، چه مى گوئى، از کدام عظمت حرف مى زنى؟ صدایش چونان نواى مرغى غریب و دربند بر من وزیدن گرفت: «شما نمى دانید، شما نمى بینید، بروید کنار، کنار بروید.» کنار کشیدیم و دیدیم که در میان بهت و حیرت ما سرش را از بالش بلند کرد و گفت: «السّلام علیک، السّلام علیک...»

پرسیدم: «چه مى بینید، به چه کسى سلام مى دهى؟»

گفت: «به پیامبر خداصلى الله علیه وآله وسلم به ائمه اطهارعلیهم السلام.»

تمام تنم مى لرزید از عظمت آنچه احساس مى کردم. خوب نگاهش مى کردم، صورتش مثل قرص ماه مى درخشید و من رگه هاى آرامشى خدائى را در صورت آسمانى اش به عیان مى دیدم.

*راوى خاطره: دکتراحمد ظهیرنیا، از پزشکان معالج شهید محمدباقر رنجبرآذرفام و رئیس پیشیندانشگاه علوم پزشکى تبریز 


محمّدباقر شهید شده بود. باور نمى کردم رفتنش را، یعنى غیبتش را هیچکس باور نداشت. به مسجد سرى زدم احساس غریبى کردم. یاد روزهائى افتادم که بچه ها را دور خودش جمع مى کرد و آرام و مهربان کنارشان مى نشست و دمى نگذشته عطر زیباى تلاوت او در جاى جاى مسجد مى پیچید. وجودش به عطر قرآن آغشته بود. گفتم که احساس غریبى کردم، احساس تنهائى.

کوچه و خیابان در نظرم خلوت مى آمد. مأمورین ساواک با دریافت 2500 تومان وجه نقد و دو قوطى شیرینى از خانواده اش پیکر پاک او را تحویل داده بودند.

ساعت چهار عصر روز سیزدهم اسفند ماه سال 1356 از راه رسیده بود. سکوت در گورستان حجّتى زوزه مى کشید و تابوت محمّدباقر آرام و بى صدا به سوى آرامگاه ابدى روان بود تا همبستر خاک گردد. مخفیانه و غریبانه او را به خاک سپردند. به یاد غریبى حضرت زهراءعلیها السلام افتادم، در دلم طوفانى به پا بود، مى خواستم فریاد بزنم، دلم مى خواست با بلندترین صداها فریاد بزنم تا محمّدباقر از خواب بیدار شود. از آنچه در ذهنم مى گذشت متحیر شدم. به محمّدباقر مى آید خوابیده باشد؟! او بیدار بود، بیدارتر از همه ما و ما در خواب غفلت غوطه مى خوردیم. در لحظات آخر خاکسپارى، مردم مورد حمله مأمورین ساواک قرار گرفتند و قبر آن بزرگوار غریبانه در سکوت قبرستان تنها ماند.

*راوى خاطره: مهندس بهمن وزیرى، از دوستان نزدیک شهید و از فعالان سیاسى دوران مبارزه با رژیم ستمشاهى


شام غریبان مظلومانه اى برایش گرفتند. کسى به خاطر خفقان رژیم حاضر نشد در مجلس این شهید والامقام قرآن بخواند، خودمان قرآن خواندیم و به یاد مظلومیتش گریستیم.

قلبهاى شکسته، دستهاى پینه بسته، آینه دلان و مظلومان او را نیک مى شناختند. او آشناى مستضعفان و ستمدیدگان بود. مجلس شام غریبان محمّدباقر، مجلسى بود که هر کسى را به گریه وا مى داشت. پدر بزرگوار شهید با صبورى دمِ در ایستاده بود، با دیدن قیافه زجر کشیده و چشمان اشکبارش یاد مظلومیت آل على علیه السلام افتادم و براى تنهائى على و به یاد مظلومیت حسینش یک دریا گریستم.

*راوى خاطره: حجةالاسلام والمسلمین حاج شیخ کریم شایق نیک نفس.

روز سیزدهم فروردین ماه سال 1334 ه .ش حکم آباد با قدوم شقایقى از گلستان الهى آراسته گشت، شقایقى عاشق که بعدها با بذل جان در راه معشوق و آزادى میهن با خون پاکش آبروئى دوباره به خاک بخشید. محلّه دردآشناى حکم آباد آشناى گامها و عطر بهشتى خون اوست.

محمّدباقر با لفظ جلاله اللَّه لب به سخن گشود و شش سال بیشتر نداشت که با نماز انس گرفت و در سایه توجّهات والدین مؤمن و متعهدش در عین فراگیرى علم و دانش لحظه اى از آموزش مسائل دینى غفلت نورزید.

او همواره در کنار پدر مشتاقانه در محافل و مجالس دینى شرکت مى جست، چنانکه این حضور معنوى باعث شد که در سن 12 سالگى قرآن را فرا بگیرد. او با عشق خدمتگزارى به آستان شهیدپرور اباعبداللَّه علیه السلام بالید و بزرگ شد و ضمن تحصیل به مطالعه جزوات اسلامى و انقلابى مشغول گشت و بدین طریق اساس فکرى و تربیتى او به شکلى پى ریزى شد که در نهایت از او شهیدى حماسه آفرین ساخت.

وى اعتقاد داشت که همه کارها باید در راستاى رضایت خدا انجام گیرد، حتى تحصیل علم و دانش. محمّدباقر با تمام مشکلات زندگى دوران تحصیل ابتدائى و راهنمائى را توأم با قالیبافى پشت سر گذاشت و در سال 1352 از دبیرستان «لقمان» موفق به اخذ دیپلم گردید و در کنکور سراسرى دانشگاهها در رشته فلسفه از دانشگاه تبریز پذیرفته شد و از این طریق به مبارزات و فعالیتهایش وسعت بخشید و در همین زمان فعالیت گسترده اى را در مسجد ارشاد حکم آباد که در آن زمان از مراکز تبلیغات و تعلیمات اسلامى بود آغاز کرد و با جذب جوانان و نوجوانان، کلاسهاى آموزش قرآن و نهج البلاغه را دایر نمود. در سال 1356 با اطلاع از شهادت آیت اللَّه حاج مصطفى خمینى قدس سره اقدام به تهیه اعلامیه هاى دستى کرد و آنها را در سطح شهر نصب و پخش نمود.

او سرسختانه با رژیم در حال جدال و مبارزه بود و عاقبت در روز 28 بهمن ماه در جمع دوستان در مسجد ارشاد لب به سخن گشود و آخرین توصیه ها را در رابطه با تظاهرات و قیام 29 بهمن تبریز به همراهانش نمود و گفت: «... مرگ در بستر ذلّت است، مرد باید در میدان هاى نبرد بمیرد، ما در این راه سرنوشتى غیر از این نداریم، که یا به شهادت برسیم، یا زندانى و مجروح شویم که باید براى هر سه آنها خودمان را آماده کنیم...»

محمّدباقر که وجود آسمانى اش مهیاى سفرى سرخ بود، در قیام روز 29 بهمن سال 1356 پس از ساعتها درگیرى با عمال رژیم، مجروح شد و یازده روز بعد در بیماستان حضرت امام خمینى قدس سره (پهلوى سابق) توسط مأمورین ساواک به شهادت رسید.


از دست نوشته هاى شهید:

«مرا قید علائق نمى تواند برده سازد، مرا عشق خدا وامى دارد تا از غیر او نهراسم.»

 خداوندا ! در این کار مقدّس در این پیکار

 کارى جز احقاق حقوق از دست رفته نیست

 هدفى جز تو و جز اجراى قانون تو نیست

 در این جهد مقدّس، در این پیکار خونین

 توئى یارم، توئى یارم، توئى یارم.

راز و نیاز یک مسلمان

خداوندا ! توئى ملجأ توئى پناهگاه بى پناهان

 من آن انسان آزادم که از قید علایق رها

 مرا قید علایق نمى تواند برده سازد

 من آن انسان آزادم مسلمانم

 مرا ترس از خدا وامى دارد تا

 از غیر او نترسم به غیر او ندارم چشم طمع

 من آن انسان آزادم، مسلمانم

 درون سینه تنگم جهانى بس بزرگ است

 خداوندا !

       خداوندا !

             خداوندا !

 درون سینه تنگم جهانى بس بزرگ است

 بنالد سینه تنگم ز درد بى وفائى ها

 ز درد بى عفافى ها

 مرا از درد بى درمان نجاتم ده

 توئى قادر، توئى دانا، توئى عادل.

منبع : کتاب باغ شقایق ها

دسته ها : زندگی نامه
1402/9/1 0:31
X